داستان بسیار جدّی و بسیار غمانگیز!
«یکی بود یکی نبود، هزارپایی بود که با وجود آن همه پا، عجیب خوب میرقصید.
این هزارپا، هروقت به رقص میپرداخت، جانوران جنگل، همه برای تماشا، گرد میآمدند و همه محوِ زیبایی رقص او میشدند؛ همه به جز لاکپشت، که رقص هزارپا را دوست نمیداشت.
لاکپشت، پیش خود فکر کرد: چه طور میتوانم جلو رقصیدن هزارپا را بگیرم؟
نمیتوانست صاف و ساده بگوید که رقص او را دوست ندارد. در ضمن هم نمیتوانست بگوید خودش بهتر میرقصد و اگر میگفت مگر کسی حرفش را باور میکرد؟
پس، دست به تمهیدی شیطانی زد.
نشست و نامهای به هزارپا نوشت. گفت:
«ای هزارپای بی همتا، من یکی از ستایشگرانِ جان نثارِ رقص شما هستم. دلم میخواهد بدانم شما هنگام رقصیدن، چه فوت و فنّی به کار میبرید. آیا اوّل پای چپ شماره 28 خود را برمیدارید و بعد پای راست شماره 39 را؟ یا این که ابتدا با پای راست شماره 117 شروع میکنید و پای چپ شماره 944 را دنبال آن میآورید؟ چشم به راه پاسخ شما با بی صبری تمام.
ارادتمند واقعی، لاکپشت».
هزارپا، نامه را که خواند، بیدرنگ به فکر فرو رفت: واقعاً موقع رقص چه میکند، کدام پا را ابتدا برمیدارد و کدام پا را بعد؟.
میدانی آخر سر چه شد؟!... (نقل از « دنیای سوفی»، 1380،ص...)
لاکپشت تباران و ستَروَنانِ فکری بسیار اند و همواره در تلاش اند تا رهواری و سبکخیزی را از دیگران بگیرند و همه را چونان خویش، گرانخیز و کُندسیر و سنگواره سازند!
نشانی تلگرام:htts://t.me/DrAkbariSheldare