سطرهایی از کتاب:
متنِ شنیداری:
هنوز پرتو خورشید به درون شاخ و برگ درختان باغ نرسیده بود که من رسیدم و کنارشان نشستم.
چشمم را به بوتههای گل، و گوش و هوشم را به صدای چهچهی روح انگیز بلبلکانِ لای شاخ و برگ درختان سپردم. در تماشای گل بوتهها چیز جالبی را دیدم.
شاخههای پرخار و تهی از گل؛ تقریباً همهی بوتهها، بی گل بودند. شاید ریخته و یا چیده شده بودند، اما تیغهای بلند و نوک تیز در کنار برگهای بی گل، خودنمایی میکردند.
کمی اندیشیدم و دیدم در زندگی ما آدمها هم، رسم طبیعت چنین است که فرصتِ گلچهرگان و گلخویان و گلگویان، اندک است؛ امّا خارخویان و گزندهگویان، دیر زی اند و جلوهگری میکنند!
در این صبح دل انگیز، بلبلکان امّا آن چنان نغمهگری و دلبری میکردند و از هزارآوای خود، نوا بر میآوردند که ناگاه تمام هوش و حس و حواسم را به خود کشاندند و مرا به خود خواندند و فکر خار و گل را از سر به در بردند و به نغمهسرایی وا داشتند.
آنها میخواندند و من پس از لحظاتی گوش سپردن، همان لَختهای آوایی را به تقلید برمیآوردم... (ر.ک: اکبری شلدره، 1399، هم آوایی با جهان ِ متن، انتشارات تیرگان، تهران، چاپ اوّل، ص 19)