دریچه های دانایی
هلن کلر، نابینایی که ما را به بهرهگیری از قابلیتهای مقدّس وجودمان برای درک بهتر معجزهی آفرینش، دعوت می کند و می گوید:
« از چشمهایتان، به گونهای بهره بگیرید که گویی فردا دچار نابینایی خواهیدشد. همین شیوه را میتوان برای سایر حواس به کار گرفت. صداهای موسیقی، آواز پرنده و نغمههای پرشور طبیعت را بشنوید؛ چنان که گویی فردا دچار ناشنوایی خواهیدشد. هر چیزی را که میخواهید لمسکنید، طوری باشد که گویی فردا حس لامسهی خود را از دست خواهید داد. عطر گلها را بو کنید و مزهی غذاها را با هر لقمه بچشید، چنان که گویی فردا هرگز نمیتوانید بو کنید یا چیزی را بچشید.
از هر حس، بیشترین استفاده را ببرید. عظمت و شکوه در تمامی جنبههای زیبایی که جهان به شما نشان میدهد از طریق ابزار ارتباطی متعددی است که طبیعت فراهم میکند. اما در میان تمامی حواس، مطمئنم که حس بینایی باید لذتبخشترین حس باشد.
تنها یک ناشنوا، قدر شنیدن را میداند و یک نابینا موهبتهای متعددی را که در بینایی نهفته است، درک میکند. بهویژه، این یافتهها برای کسانی بهکار میرود که در بزرگسالی بینایی و شنوایی خود را از دست دادهاند. امّا کسانی که هرگز از کاهش بینایی یا ناشنوایی رنج نبردهاند بهندرت از این قابلیتهای مقدّس، کاملترین بهره را میبرند. چشمها و گوشهای آنها، همه ی چیزهای دیدنی و شنیدنی را بدون تمرکز و توجّه حس میکنند، بیآنکه قدردان آنها باشند و این، همان داستان قدیمی است که قدردان چیزی که داریم نیستیم تا زمانی که آن را از دست بدهیم و از سلامتیمان آگاه نیستیم تا وقتی که بیمار شویم.
من که قدرت بینایی ندارم چیزهای زیادی پیدا میکنم که صرفاً از طریق لمس کردن، توجّهم را جلب میکنند. لطافت برگ را حس میکنم. عاشقانه دستهایم را بر روی پوست صاف یا پوسته ی زبر و درهم و برهم درخت میکشم. در بهار شاخههای درختان را که با امیدواری در جست وجوی جوانه هستند، لمس میکنم؛ این یعنی اوّلین نشانهی بیدار شدن طبیعت بعد از خواب زمستانیاش. من از شکل مخملی گل و کشف پیچ و خمهای فوقالعادهی آن، احساس شادی میکنم و چیزی از معجزهی طبیعت برایم آشکار میشود. گاهی اوقات دستم را بهآرامی روی درخت کوچکی قرار میدهم و جنبوجوش شاد یک پرنده را که در حال آواز خواندن است، حس میکنم. وقتی آبهای خنک جوی، بهسرعت از بین انگشتانم میگذرد، لذّت میبرم. برای من فرش پرپشت و سرسبز برگهای سوزنی درخت کاج یا چمنهای اسفنجی، خوشایندتر از گرانترین فرش ایرانی است. برای من گذر فصلها، و حرکتی که با نوک انگشتانم احساس میکنم، نمایش مهیّج و پایانناپذیری است.
گاهی قلبم با شوق، فریاد میزند و میخواهد تمام چیزها را ببیند. اکنون که من فقط از طریق لمس کردن میتوانم به چنین لذّتی برسم، مطمئناً اگر توانایی دیدن داشتم، این لذّت، بسی بیشتر بود.
ظاهراً کسانی که چشم دارند، کم میبینند. بسیار مایهی تأسف است که در جهان روشنایی، نعمت بینایی بهجای آن که وسیلهای برای بالا بردن سطح معرفت و کمال در زندگی باشد، تنها برای راحتی در انجام کارها استفاده میشود.
اگر من میتوانستم، درسی اجباری با نام «چگونه از بیناییتان استفاده کنید»، ایجاد میکردم تا استاد با تلاش فراوان، قابلیتهای نفهتهی شاگردانش را بیدار کند و نشان دهد چطور با دیدن واقعی چیزهایی که بیتوجّه از کنارشان میگذرند، میتوانند شادی و شناخت را به زندگیشان بیفزایند.
هنرمندان به من میگویند؛« برای درک درست و عمیق هنر، شخص باید چشمها را تربیت کند».
انسان باید یاد بگیرد از طریق تجربه، ویژگیهای خط، ترکیب، شکل و رنگ پدیده ها را ارزیابی کند. اگر قدرت بینایی داشتم با اشتیاق، این بررسی جذّاب را شروع میکردم. به هر حال به من گفتند؛ برای شمایی که چشمی برای دیدن ندارید، دنیای هنر، کشف نشده و مانند شب تاریک است.
شمایی که چشم دارید هر چیزی را که بخواهید، میتوانید ببینید. صبح به سپیدهدم سلام خواهم کرد و برای کشف لذتهای تازه بیقرارم، زیرا مطمئنم برای کسانی که چشمهایی برای دیدن دارند، سپیدهدم هر روز باید به طور دائم مکاشفهی زیباییها باشد. با سپیدهدم بر میخیزم و معجزهِی هیجانانگیز تبدیل شدن شب به روز را میبینم. با احترام، به منظرهِی باشکوهی مینگرم که خورشید در آن، زمین خوابآلود را بیدار میکند.
از خود میپرسم، چند نفر از شما زمانی که یک نمایش، یک فیلم یا هر منظرهِ تماشایی را میبینید، خدا را برای معجزهی بینایی شُکر میکنید، این معجزه شما را قادر میسازد از رنگهای زیبا و حرکتها لذّت ببرید.
قلب و ذهنم پر از تصاویر افراد و اشیاست. چشمانم چیزهای بیاهمّیت را نادیده نمیگیرد. تلاش میکنم همه چیز را لمسکنم. برای دیدنیهای ناراحت کننده، چشمهایم را نمیبندم، چون آنها نیز بخشی از زندگی هستند. بستن چشم به روی آنها، بستن قلب و ذهن است.
با این تصوّر که اگر قدرت بینایی، فقط برای سه روز به من داده شود، دوست دارم چه چیزهایی را ببینم، شاید بهتر بتوانم منظورم را بیان کنم.
در حالی که من در ذهنم تجسّم میکنم، تو هم فکر کن و ذهنت را متمرکز کن که اگر فقط سه روز برای دیدن، فرصت داشته باشی، چطور از بیناییات استفاده خواهی کرد؟ »
شاید این نوشتهی کوتاه، شما را وادارد که برنامهای برای بهرهگیری از تواناییهای شگرف خود، سامان دهید.
درفشرده ای از کتاب: سه روز برای دیدن، هلن کلر، ترجمه ی مرضیه خوبان فرد، البته با تغییر و پیرایش