ذهن و دل، زبان و دست
دنیای ذهن برآمده و فراورده ی کارخانه ی مغز است. آنچه از مغز سربرآورد و به اقلیم دل رسید ، این جایی می شود. هر چه آن جایی و سر به هوا بود؛ چون سرازیر شد و به دامگاه دل درافتاد ، رنگ و بوی این خانه را به خود میگیرد و سر به زیر میشود.
فکر، فراورده و دانه ی مزرعه ی ذهن است، وقتی به پهنه ی دل فرود میآید با وزش باد احساس و خنکای عاطفه و گرمای عشق و باران محبت، تر و تازه و رویا و شکوفا میشود. پس از این، بر دست و زبان، می روید و نمایان می گردد و گل می کند.
اگر بگوییم پیوستگی این سه(ذهن و دل و دست یا زبان) پیوندی از بالا به پایین است، به معنای این است که مغز به دل و دست فرمانرانی می کند اما اگر بر این باور باشیم که خاستگاه همه چیز دل است و دل آرامگاه و هسته ی فرمانگذاری ذهن و زبان است؛ نگرشی دلگرا خواهیم داشت.
توگویی از کهن روزگاران تا به امروز این چند و چون بر سر تعیین فرمانروایی، پیوسته بازاری گرم داشته و دارد. ارسطو و پی سپرانش مغز اندیش بودند و مرکز و گرانیگاه همه چیز انسان را در مغز و فرایندهای کارگاه مغزی جست و جو میکردند و ارزش و بود و نمود انسان را به توانایی و میزان آفرینش ذهنی او می دانستند و به چشم عقل و خرد، پدیده ها را می دیدند و می سنجیدند .
افلاطون و همکیشانش، ریشه ی تمام کارو کردار انسان را در دل می جستند و دل را زایشگاه عاطفه و احساس و درون بینی و کشف و اشراق می دانستند و بر این باور بودند که خورشید عشق و محبت از لب دیواره ی دل، سربرخواهدآورد. اینان همه چیز عالم را از دریچه ی چشمان دل می نگریستند.
دل و مغز، دو دریچه و چشم اند برای نگریستن به جهان پیرامون، این که شما از کدام چشم به تماشای جهان بیرون بنشینی؛ به بسیار چیزها بازمی گردد اما بیانگر آن است که کشش تو به کدام سمت و سو است. به هر سویی گرایان باشی، ناهمگون و ناموزون و یک چشم خواهی بود. انسان یک چشم و یک سویه بین، نیمه ی وجودش در سایه است. یک پهنه ی مغزش کارا و بیناست.
به گمانم نیکوترین حال آن است که همسنگی هر دو را به همراهی و همگرایی بکشانیم و به دو دیده؛ عالم را تماشاگاه خود سازیم تا همبری و تعادل در کار و کردار و نوشتاری ما آشکارگردد. پس دست و زبان ما هنگامی از کژ کاری و کژگویی رها خواهد شد و راست رویی را پیشه خواهد کرد که همه را به دو چشم عقل و عاطفه ببیند. چنین انسانی، دو نیمکره ی مغزی و وجودی اش بیدار و سرزمین روشنان است.
اکنون برگردیم به سوی فراورده ی ذهن که به دل می رسد و سرانجام از دست و زبان، روان می شود. آن چه از زبان، جاری می شود« گفتار » است و آن چه از دست و قلم می زاید و می جوشد و بر صفحه ی سفید کاغذ فرود میآید، نوشتار است. زبان، ابزار سر است برای رسانایی آن چه دارد و دست، کارافزار دیگری که خبر را در فضایی تازه و به رنگ و آهنگی ویژه، نمایان می سازد.
آبشخور گفتار و نوشتار اگر از هر دو گردنه ی مغز و گذرگاه دل، گذشته باشد، پرورده و سخته و خوشگوار خواهد بود و همنوایی و همسنگی و تعادل پهنای جهان فکر گوینده و نویسنده را آشکار خواهد کرد .
نبشتن ز گفتن مهم تر شناس به گاه نوشتن به جای آر هوش ( مسعود سعد)