برنیزه دید چون سر آن سرور آفتاب
یا رب چرا طلوع کند دیگر آفتاب ؟
باشد روا که ماه کشد آه بر فلک
باشد سزا که خاک کند بر سر آفتاب
تا بی عمامه رفت سرش بر سر سنان
زد با سر برهنه سر از خاور آفتاب
تا روز حشر سوزد سوزاند از غمش
مانند عود اختر و چون مجمر آفتاب
سوزد ز شرح سوختن خیمه ها زبان
می سوزد آفتاب هنوز از شرار آن
( میرزا محمود فدایی مازندرانی )