ل. نیکلایویچ تولستوی(1828-1910) در آغاز رمان«رستاخیز» که پس از دو رمان معروف« جنگ و صلح» و « آناکارنینا» به سال 1899 منتشر شد، می نویسد:
«صدها هزار انسان در محدودهای ناچیز گرده آمده، در چهرهی طبیعت، دست میبرند و خاک را با سنگ میپوشانند؛ امّا دانه ها به هنگام، جوانه می زنند و سبزه ها از رُستن باز نمی مانند. با آن که هوا را به دود زغال و نفت می آلایند و درختان را از ریشه درمی آورند و پرندگان و جانوران را به دوردست ها می رانند؛ باز بهار فرامیرسد، از صحرا می گذرد و به شهرها راه می یابد.
با آمدن بهار، سبزه ها از هر کنار می رویند و هوا را طراوت می بخشند. حاشیه ی خیابان ها به گل آراسته میشود. گیاهان خودرو از لا به لای سنگ فرش ها سر درمی آورند. صنوبر و سپیدار، با برگ های تر و تازه و عطرآگین به هر سو، سایه می گسترند. غنچه بر شاخه، آماده ی شکفتن می شود. زاغ و فاخته، کبوتر و گنجشک، به عادت هر بهار، شادمان آشیان می سازند. مگس ها در حرارت آفتاب جان می گیرند و به وزوز می افتند. حشره و پرنده و گیاه از شور و هیجان، لبریز می شوند.
افسوس که در این هنگامه ی شوارنگیز، انسانِ خودخواه، به ریا و فتنه می اندیشد؛ به صبح بهار و این همه زیبایی که جهان را به صلح و صفا و سازگاری و عشق فرا می خواند، اعتنایی ندارد و تنها به فکر جاه طلبی و دام گستری برای هم نوعانِ خویش است».(ص33)
تولستوی، ل. نیکولایویچ، 1369، رستاخیز، ترجمه ی دکترمحمد مجلسی، نشر دنیای نو، تهران، چاپ اوّل.